مرداب

و خداوند عشق را آفرید

مرداب

و خداوند عشق را آفرید

می گفت عا شقم , دوستش دارم و بدون او هیچم

و برای او زنده هستم ...

او رفت, تنها ماند ...

زندگی کرد و معشوق را فراموش کرد...

از او پرسیدم : از عشق چه می دانی ؟ برایم از عشق بگو...

گفت: عشق اتفاق است باید بنشینی تا بیفتد

گفت:عشق آسودگیست... خیال است ٫ خیالی خوش

گفت: ماندن است ٫ فرو رفتن در خود است

گفت:خواستن و تملک است٫گرفتن است

گفت: عشق سادست٫همین جاست دم دست و دنیا پر شده از

عشقهای زود٫عشقهای ساده اینجایی و عشقهای نزدیک و لحظه ای

گفتم: تو عاشق نبودی و نیستی

گفتم:عشق یک ماجراست٫ماجرایی که باید آن را بسازی

گفتم:عشق درد است درد تولدی نو... عشق تولد است به دست

خویشتن

گفتم:عشق رفتن است عبور است٫نبودن است

گفتم:عشق جستجوست٫نرسیدن است٫نداشتن و بخشیدن است

گفتم:عشق درد است٫دیر است و سخت است

گفتم:عشق زیستن است از نوعی دیگر

به فکر فرو رفت و گفت عاشق نبوده ام

گفتم عشق راز است

راز بین من و توست ٫ بر ملا نمی شود و پایان نمی یابد

مگر به مرگ...مگر به مرگ ... مگر به مرگ ...