می گفت عا شقم , دوستش دارم و بدون او هیچم
و برای او زنده هستم ...
او رفت, تنها ماند ...
زندگی کرد و معشوق را فراموش کرد...
از او پرسیدم : از عشق چه می دانی ؟ برایم از عشق بگو...
گفت: عشق اتفاق است باید بنشینی تا بیفتد
گفت:عشق آسودگیست... خیال است ٫ خیالی خوش
گفت: ماندن است ٫ فرو رفتن در خود است
گفت:خواستن و تملک است٫گرفتن است
گفت: عشق سادست٫همین جاست دم دست و دنیا پر شده از
عشقهای زود٫عشقهای ساده اینجایی و عشقهای نزدیک و لحظه ای
گفتم: تو عاشق نبودی و نیستی
گفتم:عشق یک ماجراست٫ماجرایی که باید آن را بسازی
گفتم:عشق درد است درد تولدی نو... عشق تولد است به دست
خویشتن
گفتم:عشق رفتن است عبور است٫نبودن است
گفتم:عشق جستجوست٫نرسیدن است٫نداشتن و بخشیدن است
گفتم:عشق درد است٫دیر است و سخت است
گفتم:عشق زیستن است از نوعی دیگر
به فکر فرو رفت و گفت عاشق نبوده ام
گفتم عشق راز است
راز بین من و توست ٫ بر ملا نمی شود و پایان نمی یابد
مگر به مرگ...مگر به مرگ ... مگر به مرگ ...