مرداب

و خداوند عشق را آفرید

مرداب

و خداوند عشق را آفرید

چــــه کســـــی می دانـــد ؟

« چه کسی می داند ؟ »

 

 

گاه گاهیست در این تنهایی

قفس مرغ دلم میشکند

دل رنجیده و آزرده من از غم جور زمین پر درد است

 

 

با نوایی آرام از خودش می پرسد :

 

« که چرا ، سهم من از این همه دنیا این است.....! ؟ »

 

قفسی تار و سیاه ،بغض و طوفان صدایی در راه

 

و سکوتی مبهم.......!

همه جا سرد و کبود،همه جا رنگ و ریا ،همه درگیر خودند ، آدمک ها بیمار.

 

رخوتی جانفرسا میدود در جانم

کوره راهی تاریک در پس این شام است .

چه دراز است امشب ، خسته ام از همه کس

خسته ام از همۀ عالم و آدم امشب .

 

 

چقدر فاصله مانده به سحر ؟                                چه کسی می داند ؟

 

می رو م از پس هیچ ، می روم در پی باد ، چون نهالی بی جان ،

در مسیری خاموش ، در شبی خوابیده .....

 

کاش می دانستم من به دنبال چه ام....؟

§        باز دل میگوید : «من به دنبال سحر میگردم ،

تا که شاید ببرد از دوشم ،بار سنگین غم شب ها را . »

-         جانم از عشق تهی ،دلم از تاول و درد لبریز است .

 

عده ای می گویند : « با ورود عشق است که سحر می روید . »

 

چه کسی می داند ؟

 

در شب قیراندود ،که زمان خوابیده ، من ودل بیداریم ، من و دل تنهاییم .

مردمان غرق خوشی ، پای کوبان و رها ،از غم جور زمین ، و نقابی در رو........

-         که نمایان نشود چهره منفور وجود .

و بگویند با خود که همه خوبیم ، خوب .

 

چه کسی می داند ؟

 

پشت آن نقش ونگار ، چه کسی خوابیده .

 

طرحهایی زیبا ، چهره هایی خندان

صورتک ها همه دوست ، مهربان و آرام

 

تو به خود پاسخ ده : چقدر فاصله است از تو تا آن طرحی که سحر گاهان می زنی بر صورت ...؟

دل من می خواهد سحری را بیند که همه خود هستند ، نه نقابی زیبا .

سحر من این است .....!

 

دل رنجیده من باز هم می پرسد :

« می رسد این سحر از پشت شب تار و کبود ؟

می رسد آن روز ؟ »

تو در این باره چه می گویی...! ؟

چه کسی می داند ؟

چه دراز است امشب .

خسته ام از همه کس ، خسته ام از همۀ عالم و آدم امشب .

همه در خواب شبند ، همه فارغ ز خیال

من و دل بیداریم ، من و دل تنهاییم ،

و « ستاره » که ندارد سویی در شب تار دلم .

چه کسی می داند ؟